در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
 


 

شاعر : شهريار
 


 

عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم   در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم   با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم   ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم   پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
شاهد شو اي شرار محبت که بي‌غشم   خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم   باور مکن که طعنه‌ي طوفان روزگار
با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم   سروي شدم به دولت آزادگي که سر
لب ميگزد چو غنچه‌ي خندان که خامشم   دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
اي آفتاب دلکش و ماه پري‌وشم   هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم   لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
اين کار تست من همه جور تو مي‌کشم   ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار